محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 18 سال و 9 روز سن داره
احمد رضااحمد رضا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من

91/5/21 کتابهای من

1391/5/21 21:01
نویسنده : محمد رضا
148 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

یه چیزی واستون بگم حال کنین .دیشب بابام رفتش حمام و وقتی اومدش هنوز موهاش خیس بود یک دفعه گفتش راستی روز یکشنبه زنگ زدن و گفتن بیاین واسه کتابهای محمد رضا . مامانم فقط نیگاش کردو گفت به به می خواستی می ذاشتی یک هفته دیگه میگفتی.آخه از یکشنبه چند روز گذشته بودش و بابام مثل همیشه فراموش کرده بود یادآوری کنه .خلاصه من نمیدونین تا فردا چطوری شب و صبح کردم.البته من کتابها واسم تازگی نداشت چون عمه فاطمه قبلا یک دست واسم فرستاده بود تا تمرین کنم . عمه فاطمه معلم کلاس اوله . اون تو شهر دیگه ای زندگی میکنه . فردای آن روز من بعد از رفتن به کلاس زبان به همراه مامانم رفتیم مدرسه . کتابها رو گرفتیم و به همراه اون یکدست لباس فرم خوش رنگ .وای نمی دونی تا خونه چطوری اومدیم.(به کسی نگین با ماشین اومدیمخوشمزه).راستش با اینکه من کتابها رو قبلا دیده بودم ولی نو بودن اونا و تازگیشون واسم جالب بود.اومدم خونه و با شوق همه رو به بابام نشون دادم.بعدش مامانم هم از کار اومد خونه و یه کیف خوشرنگ آبی آسمونی خارجی رو از تو وسایلش درآورد و نشون داد . اینقده ذوق کردیم منو بابا. مامانم اونو دو سال پیش از یکی خریده بود . اون میگفت همه ازش خرید کردن واسه بچه هاشون منم اینو واسه تو خریدم و تا الان نگرش داشتم ..بابام کتابها رو یکی یکی ورق زد و صفحات آخر کتاب رو نشونم داد و ازم تست گرفت . من همه رو بلد بودم . خوب اینا رو قبلا کار کرده بودن باهام و همشون آسون بودش.

اونا میگن باید کلاس دوم رو جهشی بخونم . تا ببینم چه میشه .خدا کنه بتونم از عهدش بر بیام.تا بعد ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات من می باشد