محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
احمد رضااحمد رضا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات من

راهپيمايي

سلام دوستان امروز صبح زودتر از خواب بيدار شدم تا به همراه خانواده به راهپيمايي  برم .لابد مي پرسين چه راهپيمايي. خوب 22 بهمن ديگه . در اين روز مردم ما بر شاه ظالم پيروز شدند و هرساله اين روز را گرامي ميدارند. خلاصه من و احمد رضا به همراه  مامانم و بابا رفتيم قاطي مردم . خيلي شلوغ بود و همه شعار ميدادن.بعضي از بچه ها بابادكهايي داشتند با برچم ايران  .من هر چه چش چش كردم نتونستم ببينم اينارو از كجا آوردن. خلاصه هر طوري بود يه عكس رهبري گيرم اومد و اونو بالاي سرم نگهداشتم.جمعيت داشت به سمت مصلاي جمعه مي رفت . صف زنان و مردان از هم جدا بودند. يعني اول مردان بودن بعد هم زنها.ولي ما چون خانوادگي اومده بوديم آخر جمعيت مردا بو...
22 بهمن 1391

عيد مبعث مبارك

سلام بچه ها مدتي نتونستم به روز كنم وبلاگمو. امروز اومدم سراغش . من نتيجه امتحاناتمو گرفتم. شاگرد ممتاز شدم بچه ها. هموشو عالي گرفتم.كاش ميشد مثل بابام اينا واسمون نمره مي ذاشتن . اونوقت پز مي داديم كه چند تا بيست داريم اما الان چي عالي! عالي يعني خوبه ديگه . باشه اشكالي نداره راضيم بابا.راستي عيد مبعث رسول گرامي بر همه شما ها مبارك باشه .
10 بهمن 1391

خوش و بش دیگر

سلام بچه ها عکسای منو دیدین . همونطور که قول داده بودم عکسامو واستون گذاشتم تو وبلاگم. امیدوارم خوشتون اومده باشه . راستی احمد را رو دیدین که چقده شیطونه . اون یکسالو نیمشه .خوب من دیگه هفت سالمه الان هم موقع امتحاناتمه . من شاگرد ممتاز مدرسه هستم . همه درسهامو از برم . بخاط همینه که بابام اجازه میده بیام اینترنت . من بازی های سالم فلش رو که ان لاین هستن دوس دارم و همیشه بازی می کنم . البته با اجازه والدینم. بازی زیادیش بده آدم رو معتاد میکنه که هی بشتر باز ی کنی اما من فقط زمانی می تونم بازی کنم که درسامو تموم کرده باشم و از اونا اجازه گرفته باشم. راستی بچه شما هم احترام بابا و مامانتونو خیلی خیلی داشته باشین چون اونا خیلی خوبن.تا بعد ......
12 دی 1391

91/5/13 یک ماجرا

سلام دیروز مثل همیشه ساعت 7 بعد از ظهر رفتم تو کوچه که با  بچه ها بازی کنم .مدتی از بازی گذشت و بچه ها تشنه شدن.البته ببخشید که ماه رمضون میخوام از آب خوردن بگم . خیلی خیلی معذرت می خوام . خوب ما که روزه برمون واجب نیست که حتما می بخشید.داشتم می گفتم وسط بازی قرار شد یکی از بچه های محل بره و آب بیاره .همین کارو هم کردش ولی بعد از اونکه آب آورد خودشون خوردن و به من ندادن . وقتی ازشون آب خواستم مانع شدن.منم از بازیشون رفتم بیرون و بهشون گفتم که چطور همیشه من آب میارم بهتون میدم حالا چون من کوچیکترم بهم آب نمیدین؟ کسی اهمیتی نداد میدونین چرا ؟ خوب چون تعدا بچه ها زیاد بود و فعلا به من احتیاجی نداشتند. منم واسشون دارم. همیشه که اینجوری نی...
30 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات من می باشد