محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 18 سال و 9 روز سن داره
احمد رضااحمد رضا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من

91/5/13 یک ماجرا

1391/9/30 14:58
نویسنده : محمد رضا
109 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

دیروز مثل همیشه ساعت 7 بعد از ظهر رفتم تو کوچه که با  بچه ها بازی کنم .مدتی از بازی گذشت و بچه ها تشنه شدن.البته ببخشید که ماه رمضون میخوام از آب خوردن بگم . خیلی خیلی معذرت می خوام . خوب ما که روزه برمون واجب نیست که حتما می بخشید.داشتم می گفتم وسط بازی قرار شد یکی از بچه های محل بره و آب بیاره .همین کارو هم کردش ولی بعد از اونکه آب آورد خودشون خوردن و به من ندادن . وقتی ازشون آب خواستم مانع شدن.منم از بازیشون رفتم بیرون و بهشون گفتم که چطور همیشه من آب میارم بهتون میدم حالا چون من کوچیکترم بهم آب نمیدین؟ کسی اهمیتی نداد میدونین چرا ؟ خوب چون تعدا بچه ها زیاد بود و فعلا به من احتیاجی نداشتند. منم واسشون دارم. همیشه که اینجوری نیستش . بازم نفر کم میارن و میان سراغم . اون وقت منم حالشونو جا میارم . و باهاشون بازی نمیکنم. بابام میگه همیشه دوستاتو امتحان کن ببین لایق دوستی هستن یا نه . خوب اینم یه امتحانی شد واسه من . تا من باشم دیگه به اینا آب بدم .خوب اومدم خونه و بابام منو فرستاد سراغ فروشگاه محله تا زولبیا بخرم.آخه زولبیا نداشتیم.میگن شیرینی واسه آدم روزه دار بد نیست .باعث میشه هی آب بخوره و کمبود آب بدنشو جبران کنه . اینم یه اتفاق بود دیگه . تابعد....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سپیده
13 مرداد 91 16:04
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات من می باشد